سه‌شنبه، اسفند ۰۷، ۱۳۸۶

آغاز یک راه

نوشتن ، انفجار قلب است در سکوت و پس از آن دیگر هیچ... " کریستین بوبن " به نام پروردگار آیا تا به حال برایت پیش آمده است که نادانسته دست به قابلمه یا کتری داغی بزنی و همچنان که دستت را از سوزش ناگهانی اش پس می کشی کسی از راه برسد و یک پس گردنی مهمانت کند که : " حواست را جمع کن ! مگر نمی بینی داغ است ؟!" در آن وقت هم سرانگشتانت می سوزد و هم پس گردنت . تحقیری به ناگاه به همراه سوزشی ناشی از یک لحظه کم حواسی .سوزش دست و گردن تسکین می یابد و آنچه باقی می ماند حقارتی است که در لحظه ای سرزده و نابه هنگام دچارش گشته ای. غروری که جریحه دار شده است ، قلبی که به موقع از او دلجویی نشده است ، سرانگشتانی که دیگر نمی سوزد اما کاش هزارها برابر می سوخت ولی کسی از آدمیان شاهد این سوختن نبود . چرا که نیت هر چه باشد گاه مردمان را هر چند نزدیک و خویشاوند ، هر چند محرم و ریش سفید وا می دارد تا تشری حقارت آمیز بر تو روا دارد درست در آن دم که تو خود از کرده ات پشیمانی یا دست کم دل شکسته ای و نیازمند مدارا و دلجویی هستی . گاه انسانها آدمی را که خود از این دنیا خورده است تنبیه می کنند تا درس عبرتی برای سایرین باشد . ولی چه فایده ؟؟؟ همه ی ما خواهان این هستیم که خود راه هزار بار رفته را بپیماییم . پس عبرتی در کار نیست . در واقع ما برای حفظ هیبت و اقتدار خود ، خطاکاران را تنبیه می کنیم در کسوت عبرت آموزی سایرین. کاش دستمان تا ابد می سوخت تنها کس را از آدمیان از این سوزش خبر نبود. نوشته شده در 6/9/1386 -مارال اسکندری

شنبه، اسفند ۰۴، ۱۳۸۶

test

This is for test