چهارشنبه، فروردین ۱۹، ۱۳۸۸

وقتی همه خوابیم !

هنوز خودمم ! لطفا پیام بگذارید.

یه بار دیگه بهرام بیضایی با اون حس سرشار نوستالژیک । با تعهدی که به سینما داره و علاقه اش به این دنیای مجازی حقیقی که حاشیه هاش رو دوست نداره ।

این بار با همه ی حرفهایی که دغدغه ی همیشگی فیلمساز مولف کم کار ماست (ما همه شبیه همیم ؛ جمله آخری که چکامه به نجات میگه )سخن از سینما هم به میان می آد । از خستگی ها ، تنش ها ، تبعیض ها ، رذالت ها ، نفهمی ها و... که در همه ی حیطه های زندگی وجود داره و دریغ و صد افسوس که در حوزه ی هنر ... از سینمای سوخته ، از عاشاقانی که چرت می زنند و مردم خماری که گرد زنی در جستجوی حقیقت حلقه زده اند ।

خوشم اومد از اینکه تاکیدش روی توهینی بود که به بازیگرها می شه نه روی کارگردانها و روی بهرام بیضایی । از اینکه نخواست زیادی مظلوم جلوه کنه خشنودم ؛ هر چند که گاهی خیلی مظلوم واقع شده ।

بازی ها عالیه । چهره ی جدیدی -علیرضا جلالی تبار- به سینما معرفی میشه که امیدوارم مثل کارگردانی که او رو به سینما معرفی کرده متعهد باقی بمونه । پلانهای زیبا و قوی زیاد داره । با تمام حرفی که تلخ و جاهایی مزه ی گسی داره به اندازه ی سگ کشی زهر نیست । راضی میشی که تا آخر جام رو سر بکشی و شراب حقیقت رو مزمزه کنی.

ممنونم آقای بیضایی ممنون.

یکشنبه، فروردین ۰۹، ۱۳۸۸

روزهای طلایی اطمینان

به قصد دیگری لابلای اوراق قدیمی می گردم و می چرخم ... همیشه همین طور است : وقتی به دیروزها سرکی می کشم مهارم در دستان خودم نیست خاطرات مرا به هر سو که می خواهند می کشند । آنی به خود می آیم می بینم دقایقی و چه بسا ساعتی ست که در کوچه پس کوچه های زندگی سرگردانم و گاه گاهی نتیجه ای هم که گویا نو ست می گیرم ।

داشتم می گفتم به قصد دیگری که اینک از خاطرم رفته است لابلای اوراق گذشته می گردم و می چرخم । به دو برگ جدا شده از صفحات اول کتاب هندسه ی تحلیلی و جبر خطی دوره ی پیش دانشگاهی برمیخورم ।- آنجاهایی از کتاب های دوران دبیرستانم را که خودم یا دوستانم خطی کشیده اند که برایم یادآور روزی ست از کتاب ها جدا کرده ام و لابلای اوراق گذسته نگاه می دارم تا در چنین اوقاتی به طور از پیش تعیین نشده ای بهشان بربخورم و حالی کنم یا حالم گرفته شود- و این بار خطی که می شناسمش بخش سفید کاغذ را سیاه کرده است و من برای چندمین بار بعد از سالها می خوانمش । این بار نه حال می کنم ، نه حالم گرفته می شود ।" حالی به حالی" شنیده اید ؟! وصف حالم در آن دقایق این چنین بود । پاسخ روزهایی که گذشت و روزهایی که آمدند در چند خط آمده بود । دلم برای همان روزها که پاسخی در دست نداشتیم تنگ شد । آن روزها دست کم به امید پاسخ بهتری بودم و حالا ... پاسخ را ساخته بودیم بی آنکه از ماحصلش خشنود باشیم .

خطوط این چنین واگویه می کردند :

چه خوب که از طلایی ترین روزهای آفتابی هنوز وتا نمی دانم کی در قلبم دارم! و اگر چنین نبود این روزهای سخت گذرنده ی یخ زده را چگونه تاب می آوردم ؟ روزهایی که تردید در پاسخ به سوال خواستن یا نخواستنشان معنا می شود . و کسی چه می داند هنگامیکه گذشتند چه می شود ؟ و در آن هنگام که تردید به پایان رسد و به اطمینان بدل شود ... کسی چه می داند که ما چه می شویم ؟ اطمینان یافته را با نگاه به پشت سرمان بدست آورده ایم یا با قرارگرفتن در جاده ی پیش رویمان ؟ کسی چه می داند خاطره ی این روزهای ساکت پر همهمه چه بویی خواهد داشت ؟ به کجا پرت خواهیم شد ... چه بلایی بر سر رشته های ارتباط و علاقه می آید ؟ و آیا باز خواهیم توانست یکدیگر را در دنیای مشترک جستجو کنیم ؟ و " اشتراک " را در چه خواهیم دید ...؟ و آیا تو در آن " فردای دیگر " اگر بر حسب اتفاق تکه ای از صفحه ی سیاه شده ی کتابت را ببینی لبخند خواهی زد، یا ...؟

من هنوز از آفتابی ترین روزهای طلایی اطمینان چیزی در دل دارم ! و چه خوب ؟؟!!!

شنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۸

در دل شاخه های یخ زده در هجوم سرما ، امید رویش دوباره ، هرگز یخ نمی بندد.

بهار ، جادوی طبیعت نیست ، ایمان به حقیقت زندگی و امکان تازگی ست .

نوسالتان بهارانه!

ماکت معبد هرود - آلن جرارد

جمعه، بهمن ۲۵، ۱۳۸۷

kavir: خاطره ی مومیایی شده

چوب وذوق

خاطره ی مومیایی شده

به شاخه گل سرخی می اندیشم که میان اوراق کتاب مقدس خشک شده است । به خاطره ی مومیایی شده ی مقدسی که رها شدن از آن میسر نیست । به عشق ؛که هرگز دست از سرت برنمی دارد । به شبهایی می اندیشم که در آرزوی صبح نشدن بودم । لذتی که دردی غریب و طاقت فرسا در میان داشت و من چون خوشگوارترین شراب ها آن را می نوشیدم । شبها همیشه صبح می شدند و نمی شد از سرنوشتی که محتوم بود گریزی داشت । انتخاب عشق اختیار بود و این که اسیر باشی و آزادی را فدای اسارتت کنی خاصیت عشق । ...و از همه مهم تر خلائی بود که با وجود عشقی سرشار هنوزاهنوز احساس می شد ।