سه‌شنبه، اسفند ۱۴، ۱۳۸۶

دیوار

درگذشت پر شتاب لحظه های سرد
چشمهای وحشی تو در سکوت خویش
گرد من دیوار می سازد
می گریزم از تو در بیراهه های راه
تا ببینم دشتها را در غبار ماه
تا بشویم تن به آب چشمه های نور
در مه رنگین صبح گرم تابستان
پر کنم دامان ز سوسن های صحرایی
بشنوم بانگ خروسان را ز بام کلبه ی دهقان
می گریزم از تو در دامن صحرا
سخت بفشارم به روی سبزه ها پا را
یا بنوشم شبنم سرد علفها را
میگریزم از تو تا در ساحلی متروک
از فراز صخره های گمشده در ابر تاریکی
بنگرمرقص دوارانگیز طوفانهای دریا را
در غروبی دور
چون کبوترهای وحشی زیر پر گیرم
دشتها را ،کوهها را ،آسمانها را
بشنوم از لابلای بوته های خشک
نغمه های شادی مرغان صحرا را
می گریزم از تو تا دور از تو بگشایم
راه شهر آرزوها را
و درون شهر
قفل سنگین طلایی قصر رویا را
لیک چشمان تو با فریاد خاموشش
راهها را در نگاهم تار می سازد
همچنان در ظلمت رازش
گرد من دیوار می سازد ।
عاقبت یک روز...
می گریزم از فسون دیده ی تردید
می تراوم همچو عطری از گل رنگین رویاها
می خزم در موج گیسوی نسیم شب
می روم تا ساحل خورشید
در جهانی خفته در آرامشی جاوید।
نرم می لغزم درون بستر ابری طلایی رنگ
پنجه های نور می ریزد به روی آسمان شاد
طرح بس آهنگ
من از آنجا سرخوش و آزاد
دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو
راههایش را به چشم من تار می سازد
دیده می دوزم به دنیایی که چشم پر فسون تو
همچنان در ظلمت رازش
گرد آن دیوار می سازد.
فروغ فرخزاد/دیوار

هیچ نظری موجود نیست: