جمعه، اسفند ۲۴، ۱۳۸۶

شب شد . من خسته از خستگی ها سر بر بالین نهادم و خواب چون همیشه مرا

در ربود . صبح شد . و من ناگزیر از برخاستن ، بر خاستم . روزمرگی ها آمدند و

من ناچار تن دادم . رفتم رفتم رفتم تا افول روز ، تا غروب جاده . مات و متحیر

بودم و کوچه پر از ظلمت بود و پر از خالی و من باور داشتم که این دو خط موازی

هرگز به هم نخواهند رسید . بی آنکه در تاریکی کوچه پس کوچه های شب گم شوم

چون کبوتری جلد به خانه بازگشتم . " خانه " پر از مسکن های تکراری بود . پر از

خنده های بی دلیل ، سکوت های نابجا .

شب بار دیگر آمده بود و خواب می خواست بربایدم . من باز هم تجاهل کردم که نمی بینمش

که پشت پنجره ی غفلت هایم خود را پنهان کرده است . پس آرام آرام چون گربه ای در کمین

ماهی قرمز تنگ آب به من نزدیک و نزدیکتر شد و من این طور وانمودم که بی خبرم ! که نمی بینم !

که صدای نزدیک شدن چنگال موذی اش را نمی شنوم ! که نمی دانم !که نمی دانم !که نمی دانم !

به دام افتادم چون یقین داشتم که شبی دیگر آمده است و خوابی دیگر و سپیده دمی شاید .و او هرگز

باز نخواهد گشت . چرا که تقدیر این خود بهتر می دانست و مرا بارها گوشزد کرده بود .

هیچ نظری موجود نیست: