شب شد . من خسته از خستگی ها سر بر بالین نهادم و خواب چون همیشه مرا
در ربود . صبح شد . و من ناگزیر از برخاستن ، بر خاستم . روزمرگی ها آمدند و
من ناچار تن دادم . رفتم رفتم رفتم تا افول روز ، تا غروب جاده . مات و متحیر
بودم و کوچه پر از ظلمت بود و پر از خالی و من باور داشتم که این دو خط موازی
هرگز به هم نخواهند رسید . بی آنکه در تاریکی کوچه پس کوچه های شب گم شوم
چون کبوتری جلد به خانه بازگشتم . " خانه " پر از مسکن های تکراری بود . پر از
خنده های بی دلیل ، سکوت های نابجا .
شب بار دیگر آمده بود و خواب می خواست بربایدم . من باز هم تجاهل کردم که نمی بینمش
که پشت پنجره ی غفلت هایم خود را پنهان کرده است . پس آرام آرام چون گربه ای در کمین
ماهی قرمز تنگ آب به من نزدیک و نزدیکتر شد و من این طور وانمودم که بی خبرم ! که نمی بینم !
که صدای نزدیک شدن چنگال موذی اش را نمی شنوم ! که نمی دانم !که نمی دانم !که نمی دانم !
به دام افتادم چون یقین داشتم که شبی دیگر آمده است و خوابی دیگر و سپیده دمی شاید .و او هرگز
باز نخواهد گشت . چرا که تقدیر این خود بهتر می دانست و مرا بارها گوشزد کرده بود .
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر