پنجشنبه، فروردین ۰۱، ۱۳۸۷

این دل سنگ و این همه مهربانی !
این دل نرم و این همه بی رحمی !
کدامین منم ؟ سنگی از من است یا من از سنگم ؟این مهربانی ها
با من است یا از من ؟پاسخم دهید ای همه ی من ها ؟ کدامین من،من حقیقی
است ؟ آیا حقیقتی هم در میان است یا تمامش توهمی است در این روزگار
مه آلوده ؟نمی دانم । نمی دانم ।
خسته نیستم ।شاید فراموشم شده باشد همه ی خستگی ها که می آمدند و
گو ئیا هرگز نمی رفت ।ولی همیشه فریب می خوردم وچندی بعد بار و بنه
می بست بسوی نمی دانم کجا ।شاید تنها پنهان می شد و چندی بعد روز از
نو روزی از نو ।در حسرت پر شدن بودم ।نمی دانم خواهم رسید ।
خداوندا یاریم کن !نشانم بده من واقعی را اگر هست نشانم بده !اینهمه تنهایی و
استواری ؟!اینهمه حسرت و بی نیازی ؟! اینهمه امید و نوید ؟!
اینهمه خستگی و توان دوباره برخاستن ؟! تو عطا کرده ای در این یک
تکه آتش که در سینه می سوزد و گو ئیا پایانی ندارد ।
دلم گرفته است ।براستی اینهمه دلتنگی و خنده ؟१
به گمانم همه ی اینها منم ।خداوندا وحدتی بده !
ناتوانم از اینهمه کثرت ।نگرانم از اینهمه غفلت ।
پروردگارا !از این حریق که در سینه ام جاری است نجاتم بده ।
سرانجامی چون ابراهیم نصیبم کن ।شایستگی گلستانم عطا کن یا
بسوزان و تمامم کن ।در هر حال رهایم مکن ।
بی تو لب تشنه ،پا خسته ،چشم بسته در این کویر می سوزم و می سوزم
در افسوس یک دم آب شدن و تمام شدن ।رهایم مکن !رهایم مکن !

هیچ نظری موجود نیست: