جمعه، فروردین ۱۶، ۱۳۸۷

بادی که میوزید به من بشارت داد که"فردا " هست

و صدای گنگی که از دوردست برمی خاست به من گفت که یاًس

چیزی بیهوده ست।داستانی سراپا دروغ که پیامبران از معبد گریخته

بهم می بافند و دوست دارند تو باور کنی که راست می گویند।

ماه که طلوع کرد خورشید را به یادم آورد و نور سرد و

سحرانگیزش مرا به عمق روح شب برد ।و من در چشمان خسته

شب خیره نشستم । نی نی چشمانش خبر از تشنگی غریبی می داد

و سکوتش عمق روز را معنا می کرد । شب حرفهای نگفته ای

داشت که هر زمان که با او هم سخن می گشتم برایم می گفت ।

عجیب بود । شب در کنج خلوت من سوخته بود و هیچ لب تر

نمی کرد مگر می خواست از صبح بگوید ।نشستن با او ،

حال غریبی دارد ।با اویی و آرزوی بودن چیز دیگری را در

کنارت و شاید در آغوشت از دل می گذرانی ।بودن با شب

یعنی همین :همه چیز و همه کس طور دیگری معنا شوند و

تو بر جریانی که تو را هر روزه می برد قیام کنی ।

این تمام حرف شب است با تو ای انسان !

گاه آسمان را از همه ی ابر ها و ستاره ها و چه ها و چه ها

تمیز می دهد تا تو قلب ملتهبش یعنی ماه را ببینی و بفهمی ।

ماه را که دیدی خاطره ی خورشید در ذهنت تداعی می گردد

و تو باز هم آرزو می کنی که صبح شود ।

به جایی رسیده ام که دیگر هیچ ابری قادر نیست ماه را در

لفاف بی رنگش مخفی کند ।ماه هست و به من نوید خورشید

را می دهد । بله همین خورشید که هر روز می بینمش

روز که می آید خدا کرور کرور معجزه را به زمین

می فرستد ولی ما آن معجزه ای را درمی یابیم که شب گذشته

به وضوح دیده ایم وامشب من باد را بیش از هر قاصدکی

دیده ام و فردا حتما معجزه ای از باد خواهم داشت ।

اسفند 1380

هیچ نظری موجود نیست: