دوشنبه، فروردین ۲۶، ۱۳۸۷

یک هفته است که سنتوری رو دیدم . می دونم خیلی گذشته و من باید زودتر
از این حرفها می دیدمش . اما فکر می کنم قسمت این طور بوده .
فیلم خوبی بود نه خیلی بهتر از بقیه ی فیلمهای مهرجویی اما متفاوت از همه ی اونها .
البته اکثر فیلمهای داریوش مهرجویی با هم فرق دارن . مثلاٌ دایره زنگی چه ربطی به
درخت گلابی داره یا ربط گاو با هامون یاچه می دونم شباهت مهمان مامان با پری در چیه ؟؟؟
اما فرق گنده ای که سنتوری با سایر فیلمهای این استاد گرامی داره اینه که
سنتوری بیشتر از همه دل آدمو می سوزونه . حداقل دل منو که بیشتر سوزوند .
نمی خوام بگم که سنتوری هندی تره ! اما ...
سنتوری : سرگذشت جوون های هم نسل منه . : پراکنده ،پر از هیجان ، افسرده
سنتوری حکایت تموم شدن یک انسانه .
نمی خوام راجع به فیلم حرف بزنم یا نقدش کنم .
فقط ... سنتوری یه جورایی فرق داشت .شاید به خاطر داشتن
این همه نقطه ی مشترکه که اینقدر دارم جلز و ولز می کنم .
حتی وقتی موسیقی فیلمو می شنوم حالم بد میشه مثل وقتی که
یه خاطره از یک عزیز از دست رفته رو به یاد می آری .

هیچ نظری موجود نیست: