شنبه، فروردین ۲۴، ۱۳۸۷

سررسیدی داشتم که 3 سال اندی از روزهامو توش یه جورایی ثبت کرده بودم .
به اصرار خودش دادم بهش که... آره که بخوندش .
بعد از خوندن دل نوشته هام بهم گفت :
تو غصه ت چیه ؟ واسه چی اینقدر غم داری ؟ حالا اون موقعی که من نبودم یه چیزی
ولی از وقتی که من اومدم... واسه چی این همه دلگیر ، این همه دلواپس ...؟
مگه به من اعتماد نداری ؟
بعد از اون روز رفتارش یک کمی عوض شد . یه جورایی می خواست
با حضورش جایی برای غصه خوردن و دلواپسی
برام باقی نگذاره .
حالا اون دیگه، کنارم، حضور نداره .دلواپسی های من به قوت خودش باقیه .
دارم فکر می کنم چرا بعد از سه سال آشنایی و رفاقت خیال میکرد
اگر باشه من نباید ناراحت باشم ؟
چرا منو با همه ی دل نگرانی هام نخواست ؟
اصلاچرا بعد از سه سال آشکارترین قسمت روحم رو ندیده بود ؟