یکشنبه، فروردین ۲۵، ۱۳۸۷

هر شب ، بر زورق خوابهایم می نشینم و در رود اشک هایم
با پارویی از جنس رویاها و کابوسها می رانم تا ساحل صبح .
و هر صبح تن فرسوده ام را در انبوه تلاشهایم به ظهر و در
کشاکش امیدهایم به مغرب می رسانم .و این مغرب را تا
هنگامه ی شب در جستجوی بستری هستم برای دمی آرمیدن تا
دوباره صبح فرارسد .نمی یابم و لاجرم به آغوش زورق و رودخانه
پناه می برم تا بار دیگر شب تمام شود و ساحل صبح هویدا گردد .
خداوندا ! یاری کن که راه را در این تیره شبها گم نکنم و صبح را
تا هنوز صبح است بیابم و ببینم .